بهناز برگزیدهاین دختر زیبا و خوش اندام که با سفر به مکان های بسیار زیبا در دنیا شما عزیزان را با جذاب ترین و نیز زیبا ترین مکان های دیدنی دنیا آشنا می کند. گردشگر ایرانی مقیم بلژیک، متولد ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۷ در ایران است. او فارغ التحصیل رشتهی توریسم در ایتالیا میباشد و پس از آن در رشتهی بازاریابی درس خوانده است. بهناز برگزیده در زمینهی بازاریابی توریسم برای وزارت گردشگری در همکاری با سفارتخانهها، آژانسها، هتلها و … کار میکند و حضور فعالی در فضای مجازی دارد.
نام: بهناز برگزیده
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۰۲/۳۱
ملیت: ایرانی
محل سکونت: بروکسل، بلژیک
وضعیت تاهل: مجرد
اینستاگرام: (۲۲۵k) behnazbargozide
ژنتیک یا مادر طبیعت تصمیم می گیره فرم و شکل بدن ما چه شکلی باشه، در مورد من تصمیم گرفته بود دختر لاغر و استخونی ای باشم با پوست وموی تیره.
مادر طبیعت فقط یادش رفته بود که من بعنوان یه زن مدام در مقابل بمباران مدیایی هستم که هویت زنُ به سایز سینه اش گره می زنه، و اصلا یادش رفته بود من این عضوُ برای حس زنانگیم لازم دارم!
نه سالگی متوجه یه برآمدگی از زیر بلوزم شدم که نشونه بلوغ بود، بعدها در دبیرستان سوتین می پوشیدم که احساس برابر بودن با همکلاسی هام کنم اما در واقع می پوشیدم برای چیزی که نبود!
تو دهه بیستم بودم و مدام ازم می پرسیدن: چرا سینه هات کوچیکن؟ می دونید، نمیشه تو کوچه و خیابون از ژنتیک و درک تفاوت ها گفت واسه همینم جوابم « نمی دونم» بود.
یه وقتی تصمیم گرفتم که از عمل زیبایی کمک بگیرم، پیدانکردن لباس مناسب و نداشتن حس خوب به بدن خودم مهم ترین دلایل بودن اما جامعه تو این یه مورد شوخی نداشت: سینه چنان به هویت زنانه وصل بود که طبیعی نبودنش نشانه ی زنِ ساختگی و بیخودی بود.
_ آخه دیگه نمی تونی شیر بدی.
_ آخه همسرت بعدا خوشش نیاد چی؟
_ سرطان می گیری.
_ هم دمای بدن نیست و سرده.
جامعه داشت بهم می گفت وظیفه تو به عنوان یک زن، همسر جذاب و مادر خوب بودنه، دست بردن در سیر طبیعی بدنت مردی و بچه ای رو از بدن تو محروم می کنه.
بالاخره یک وقتی تصمیم گرفتم با فوق تخصص جراحی پلاستیک مشورت کنم: پروتز سینه اگر در سایز و اندازه متناسب با بدن انتخاب بشه و در جای درست کار گذاشته بشه نه باعث تحلیل غدد شیردهی میشه، نه در تماس با دست احساس میشه، همدمای بدن خواهد بود و ظاهر یک سینه کاملا طبیعی خواهد داشت بدون هیچ ریسکی در مورد سرطان.
عمل کردم! در بین دخترانی که عمل می کردن و خانواده ها اصرار داشتن کسی از اقوام و دوستان نفهمه! چرا که جامعه نمی پسندید.
ماه اکتبر ماه آگاهی رسانی در مورد سرطان سینه است، به این دلیل بهش می گن« اکتبر صورتی» و ساختمون ها و برج ها و خیابون ها به رنگ صورتی درمیان. تو این ماه راجع به لزوم چک آپ سینه صحبت میشه و زن هایی از تجربه خودشون می گن: از لمس یک غده در سینه تا شیمی درمانی یا تخلیه بافت سینه.
مطمئنم اگه روزی مجبور بشم سینمُ تخلیه کنم باز جامعه قراره برام خط و مرز تعیین کنه: حیف نیست؟ حالا شوهرت چیکار کنه؟ نشونه مادر بودنه نکن! بچه دار بشی چی؟ آمارها میگه بسیاری از زن ها در ایران به هنگام سرطان با مخالفتِ برداشتن سینه در واقع مرگ ترجیح میدن!اما انتخاب شما بین« زنانگی» و« زندگی» کدومه؟
« هالووین» ازون مراسماست که هر مهاجری مثل من از خودش پرسیده معنیش چیه و حالا باید چیکار کنم؟ حتی توی ایران و هند و چینم این مراسم داره رونق پیدا می کنه، اما هالووین چیه و از کجا میاد؟
۱. اروپا: یکی از اقوامی که در زمانهای کهن در اروپای مرکزی ساکن بودن قومِ هندواروپایی« سلت» نام داشتن، کشاورزی میکردن و پس از پایان تابستان و برداشت محصول شبی رو اختصاص میدادن به ارتباط برقرار کردن با مردگان: صورتشون رو نقاشی میکردن تا به شکل مردگان دربیان و بتونن باهاشون ارتباط برقرار کنن. قومی که بعد به ایرلند مهاجرت کردند و بعدتر این رسم رو با خودشون به آمریکا بردن.
۲. زمستان: قسمت عمده مراسم غربیها در فصل پاییز و زمستان و به تقویم کشاورزی پس از پایان برداشته: جشن ابجو، کریسمس، سال نو، جادوگر، بالماسکه، کارناوال … چون در فصل سرما که زمین و محصولی نبوده مردمان کشاورز وقتشون آزادشون رو با این مراسم می گذروندن، ریشه جشن ها در ادیان کهن هم همین فصل استراحت بعد از برداشت بوده.
۳. مسیحیت: کمتر از دوهزارسال پیش مسیحیت در اروپا رواج پیدا کرد و مذاهب ارتدکس و کاتولیک روز اول نوامبرُ« جشن مقدسان» نامیدند، این روز میرن به آرامستانها و از درگذشتگان یادمیکنن، اگه تو این روز پاریس هستید قبرستان پقلشز و در رم قبرستان ورانو رو ببینید که مراسمی در یادبود هنرمندان و سیاستمداران و شهدای جنگجهانی و پدرانروحانی برگزار می شه.
۴. آمریکا: در فرهنگ امریکایی شب سی و یک اکتبر شبی است که بر طبق افسانهای مکزیکی مردگان به زمین برمیگردن و آدمها خودشونُ به شکل مردگان یا روح درمیارن و میرن بیرون که با مردگانی که از جهان دیگه اومدن ارتباط برقرار کنن
.مهاجران ایرلندی و بومیان امریکا و مهاجران مکزیکی رواجدهندگان این جشن بودن.
۵. بازار: جهانی سازی( گلوبالیزیشن) و سرمایهداری( کپیتالیسم) همهی جشنها و سنتها رو در همه جای جهان رواج میده، کمتر از دودهه است که بازارهای جهان از وسائل هالووین لبریز میشن، جشنی که حتی برای اروپایی ها( به جز بریتانیای کبیر) جدید محسوب می شه. اما چون بهانهای برای شناخت فرهنگ جدیده و بازار ازش سود میبره، داره محبوب میشه.
جمعبندی: هالووین یه مراسم آنگلوساکسونه که در بریتانیا و امریکای شمالی از قدیم جشن گرفته میشه، از طرفی اول و دوم نوامبر روز جشن قدیسانه که یک مراسم مسیحی اروپاییه. از اونجا که این دو مناسبت باهم در روزهای پی در پی هستن میشه آمیخته شدن چندفرهنگ با مذهب رو دید، در سالهای اخیر هم جنبه تجاری پیدا کرده.
نشستن در سینمای فندی و دیدن تاریخچه یک برند از آغاز که کارشون تولید زین چرمی اسب بوده در دهه بیست میلادی تا روزی که کارل بعنوان مدیر هنری فندی در دهه هفتاد عضوی از تیم میشه، تا امروز که تبدیل به یکی از پنج غول بزرگ لباسِ لوکس شده( نزدیک به صدسال) تجربه خیلی خوبی بود.
جالب ترین قسمت از نزدیک دیدن تلاش یک تیم از آغاز تا پایان: اسکیس اولیه، تهیه مرغوب ترین مواد اولیه، پیاده کردن طرح در سه بعدی، دراوردن طرح بر روی چرم که با دست انجام میشه و نه ماشین برش!، قالب گیری چرم به شکل کیف و دوخت نهایی با دست، تا نهایتا بعد از ساعت ها و ساعت ها کار یک عدد کیف تولید بشه و بعد ازون نشون دادنش در هفته مد میلان در دست حرفه ای ترین مدل ها تا قرار گرفتنش به عنوان یک کالا در ویترینِ فندی.
پولی که برای یک کالای لوکس تقاضا میشه« پول اسمش می گیره» نیست! پول ساعت ها( یه کیف فندی می تونه پونصد ساعت زمان ببره) کارِ تیم حرفه ای هست، پول ساعت ها طراحی خلاقانه و تبدیل اون به طرح قابل اجراست.
ما با خرید یک کالای کپی( های کپی یعنی کپی باکیفیت) در واقع داریم اون طرح از طراح می دزدیم و با اجراش توسط یک تیکه پلاستیکی که تو چین مونتاژ شده اعلام می کنیم که کوچکترین درکی از هنر و فشن نداریم. مسلما کسی با پوشیدن لباس کپی نه خوش تیپ به نظر می رسه نه خوش استایل.
یک کیف فندی یا هربرند لوکس دیگه یک اثر هنری محسوب می شه، قرار نیست همه آدم ها در خونشون تابلو مونالیزا داشته باشن( می تونیم از کیف های معمولی استفاده کنیم) اما همه آدم ها می تونن برن موزه و از دیدنش لذت ببرن.امروز هم می رم تا با تولید لباس و ساعت در فندی آشنا بشم و فرایند تولید از نزدیک ببینم اگه سوالی دارید اینجا بنویسید که ازشون بپرسم.
« استاد تویی! هنر این فرشه، شاهکار این تابلوست، دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش گسترده است. شاهکار کار توست یار محمد نه کار من!»
دیالوگ فیلم کمال الملک، ساخته علی حاتمی.
•
من بهنازم، من ایرانیم.
_ عراق؟
من بهنازم، پرشینم(پرسیا)
_ سوریه؟( سیریا)
هیچ سوالی برام اینقدر آزاردهنده نبود که وقتی میپرسیدن کجایی هستی؟ و بعد اینجاست؟ اونجاست؟ اوایل عصبانی میشدم که چطور کشور منو نمیشناسن؟ بعدها وقتی خودم نمیدوستم پاناما یا تاهیتی کجای نقشه هستند یا پایتخت بلاروس کجاست، نژاد مردم کوستوریکو سفیده یا بومی آمریکا، آلبانی مردمان مسلمان داره یا مسیحی، زبان برزیل اسپانیاییه یا پرتغالی، متوجه شدم ماها بطور عمومی کشورهای همسایه رو میشناسیم و بقیه شناختمون به وسیله رسانههاست، تعاریفی که برای مردمان اون کشورها آزاردهنده هستند مثل برزیل و دختران زیبا، کلمبیا و موادمخدر، اسپانیا و گاوبازی…
در تمام سالهای مهاجرتم کلمه ایران و تروریست رو بسیار کنارِ هم شنیدم، دانشجوی توریسم بودم و از شانس بدم این دوتا کلمه حسابی باهم قافیه داشتن: توریسم و تروریسم!
مهاجرت هم اما یه جاده دوطرفه است، ما مهاجرا برای تحصیلات و کار و زندگی متفاوت به سرزمین غریبه میام و غریبه هایی هستیم که با خودمون زعفران و خاویار و فرش و حافظ و شاملو میاریم.آشپزها در قفسههاشون یه طعم جدید دارن، رستورانها یه پیشغذای هوسانگیز،دانشگاهها و کتابخونهها از شعر و فلسفه شرقی غنی واز همه غنیتر دستِ هنرمندا…
من بهنازم، من ایرانیم.
من ایرانیم و فرش ایرانی هنر دست مردمان سرزمین منه♥️
از خونه من تو بروکسل تا سفارت ایران در بلژیک یه خیابون فاصله هست، همین خیابونی که توی عکسه و پر از برگ شده، همین خیابونی که پاییزیِ پائیزیه.
یادم میاد اولین پائیزِ مهاجرت خیلی سخت بود، انگار هر برگی که از درختی می افتاد یه چیزی هم توی ذهن من فرو می ریخت. 🍂
زمستون مهاجرت که رسید ذهن من هم مثل درخت ها لختِ لخت شده بود، هیچ کدوم از باورها و تصوراتم از اروپا با واقعیتی که داشتم می دیدم و لمس می کردم نمی خوند به ناچار همه تصوراتمُ کندم و ریختم دور.
اما بهار مهاجرتم رسید و گل و برگهایِ شناختِ حقیقی شروع کردن به جوونه زدن، اینبار غرب تصویری که نسلِ قبلی ایرانی هایِ مهاجر تو مهمونی هایِ پنج شنبه شبِِ تهران لابلای ابراز دلتنگی باقالی پلو و چنگال زدن به میرزاقاسمی تصویر می کردن نبود، این بار غربُ توی دانشگاه “ سپینزا” سرِکلاسِ تاریخ و معماری رم و یونان باستان، تو موزه های هنر مدرن و کلاسیک، تو کتاب های تاریخچه جنبش های اجتماعی و سیاسی، تو موزه شکنجه قرون وسطی و … شناختم.
این جوونه ها حالا حالاها آفتاب و آب و نگهداری و دقت و دلسوزی و زمان می خوان تا به میوه و ثمر بشینن، این کار سخت هست اما نشدنی نیست.
فاصله حقیقی من تا ایران اما یک قاره نیست! ایران تو کتابخونه خونمه: کتاب تاریخ و تمدن بین النهرین، ایران تو پاریسه: موزه لوور بخش پرشیا یا بخش هنر اسلامی، تو شهر آتنه: موزه متروپلیتان وقتی به نقشه لشکرکشی اسکندر به ایران و غنیمت ها نگاه می کنم، تو شهر رمه: در میدان فردوسی شهر و نوروزهایی که اونجا جشن گرفته میشه، اصلا تو تک تک خونه هاییه که مفروشن به قالی پر نقش و نگار ایرانی.
در مهاجرت یک بار دیگه به وطنم نگاه کردم و از نو شناختمش، اگه هزاربار دیگه به دنیا بیام هر هزار بار باز مهاجرت می کنم که از نو ذهنم رو بتکونم و بسازم.
این روزهای سخت خیلی غصه خزون نخوریم، به بهاری که پشتش میاد دلگرم باشیم، بهار در ذهن ما با دانش و شناخت و تجربه جوونه می زنه و ..